به كيسههاي پلاستيكي نه بگوييم
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - خبر > خیلی راحت است که پول همراهت داشته باشی و به سوی مغازه بدوی.
چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد تا دستهایت با چند کیسهي پلاستیکی سنگین، پر شود و به خانه برگردی. حالا اگر در کنار پولی که برمیداری یک کیسهی پارچهای هم در دستت بگیری چهقدر کار سختتر میشود؟
160 سال قبل (1856ميلادي) که «الكساندر پاركس»پلاستیک را اختراع كرد، هیچکس تصورش را نمیکرد که روزی زمین بهدست این میهمان تازهوارد اشغال شود!
از آن زمان به بعد، كمكم کیسههای پلاستیکی به زندگی انسان وارد شدند و آنقدر پیش رفتند كه حالا بعد از گذشت فقط یک قرن و نیم، تصمیمي جهانی در حال شكلگيري است برای نه گفتن به پلاستیک.
روز 21 تیر، روز نمادین نه گفتن به کیسههای پلاستیکی بود؛ كاري كه قرار است یک هفته ادامه پيدا كند؛ اما کاش این نه گفتن در تمام طول سال ادامه داشته باشد.
عكس: خبرگزاري كشاورزي و منابع طبيعي
آمارهای جهانی تولید كيسههاي پلاستیکي رقمهای بزرگي را نشان میدهند، اعدادی که اگر قرار باشد آن را بنویسیم يا بخوانيم برای شمردن صفرهایش سرگیجه میگیریم.
مثلاً برخي از آمارها نشان ميدهند كه سالانه میلیاردها کیسهی پلاستیکی در جهان تولید و مصرف میشود، اما تنها یک تا سه درصد از این مقدار بازیافت میشود. بهعبارتی در هر دقیقه حدود یک میلیون کیسهی پلاستیکي در دنیا مصرف میشود.
تولید جهانی كيسهي پلاستیکي تا قبل از سال 2008 به بالاترین حد خود رسید. طبق گزارش کمیسیون اروپا، استفاده از كيسهي پلاستیکي طی 50 سال اخیر اوج گرفت و تولید جهانی آن هرسال از 1/5 ميليون تن در سال 1950 میلادی به 245 میلیون تن در سال 2008 میلادی رسید.
کارشناسان محیطزیست برآورد میکنند که استفادهی مفید ما از کیسههای پلاستیکی تنها 12 دقیقه است! سپس عمر آنها در طبیعت آغاز میشود و تا 400 سال بعد از ما زندگی میکنند، حتی بعضی از محاسبات این زمان را تا حدود هزار سال تخمین زدهاند. این یعنی هنوز هیچ کیسهای به طبیعت برنگشته است.
درست است که کیسههای پلاستیکی سبک و راحتند و مزایایی هم دارند مثل همین که اگر درست جدا شوند قابل بازیافت هستند، اما تولید و مصرف این محصول آنقدر زیاد شده که زمین را با خطر روبهرو کرده است.
چون تولید کیسههای پلاستیکی سالانه بیش از هزار کیلوگرم کربن در هوا منتشر میکند و سالانه حدود 60 تا 100 میلیون بشکه نفت برای تولید کیسههای پلاستیکی مورد نیاز است و... اینهمه آلودگی و هزینه فقط برای 12 دقیقه مصرف!
عكس: رضا حسيني، خبرگزاري آنا
امسال در کشورمان اولین کمپین «نه به کیسهی پلاستیکی» راه افتاده است و روز بدون نایلکس هم...
اما کشورهای دیگر دنیا چند سالی است که بهصورت قانونی تولید و استفاده از این کیسهها را محدود و یا حتی ممنوع کردهاند. مثلا ًبنگلادش نخستین کشور بزرگی بود که در سال 2002میلادی (1381) استفاده از کیسههای پلاستیکی را ممنوع کرد.
این تصمیم بعد از سیل ویرانگر سال 1988 میلادی و به دلیل مشکلاتی که این کیسهها در تشدید سیلاب ایجاد میکردند، گرفته شد.
کشور کوچک بوتان نیز در سال 2007 میلادی (1386) در راستای سیاستهای این کشور مبنی بر افزایش نشاط ملی، فروش کیسههای پلاستیکی، تنباکو و تبلیغات خیابانی را ممنوع کرد.
کشور چین با وضع قانون منع تولید کیسههای پلاستیکی فوق نازک تا حد زیادی توانست هزینهها و مصرف نفت را در این کشور كاهش دهد. ميزان مصرف كيسههاي پلاستيكي تا 66 درصد كم شد. تا پیش از این قانون روزانه سه میلیارد کیسهی پلاستیکی در چین مصرف میشد.
در سال 2003 میلادی (1382) دولت تایوان، توزیع کیسههای پلاستیکی رایگان در فروشگاهها و مراکز خرید و استفاده از ظروف یکبارمصرف را در رستورانهای این کشور ممنوع اعلام كرد و حتی بسیاری از فروشگاهها از افرادی که کیسههای خرید خود را به همراه نمیآوردند، جریمه نقدی دریافت میکردند.
در کشورهایی نظیر ایتالیا، بلژیک و ایرلند نیز به دنبال وضع مالیات، استفاده از کیسههای پلاستیکی 94 درصد کاهش یافته است. در سوئیس، آلمان و هلند نیز برای استفاده از کیسههای پلاستیکی مالیات وضع شده است.
بنا به همهی دلایلی که گفته شد وقت آن رسیده تا به کیسههای پلاستیکی نه بگوییم.
برنامهي حفاظت از محیطزیست سازمان ملل متحد برآورد کرده است در هر کیلومتر مربع از اقیانوسها، 46هزار قطعه زبالهي پلاستیکی شناور وجود دارد.
کیسههای پلاستیکی درصورت ورود به محیطزیست دریایی، وارد زنجیرهي غذایی جانوران دریایی شده و سالانه هزاران گونه از جانوران آبزی از قبیل وال، دلفین، فُک و لاکپشت و نیز پرندگان دریایی اشتباهي بر اثر خوردن این کیسهها و خفگی ناشی از آن میمیرند.
گاهی با خودم میگویم چند تا از این پسماندهای پلاستیکی را من تولید کردهام؟ کدام پرنده در اثر پلاستیکی که برای گرفتن آن نه نگفتم، جان خود را از دست داده است؟ چرا اجازه دادم یک جامدادی کیفی کوچک را در کیسهی پلاستیکی بگذارند و به من بدهند؟ و بعد چرا آن کیسهها را از بقیهی زبالهها جدا نکردم و به مأموران بازیافت تحویل ندادم؟ چرا وقتي كه شمال رفته بودیم...
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 216 تاريخ : سه شنبه 29 تير 1395 ساعت: 17:29
کودک و نوجوان > آثار نوجوانان - چشمهایم را باز کردم. امروز چه روزی بود؟ دوشنبه، سهشنبه؟ چهارشنبه؟ پتو را از روی خودم کنار زدم. هوا گرم بود! به سقف خیره شدم. امروز چه امتحانی داشتم؟
علوم؟ نه امتحان علوم که تمام شده... عربی؟ اجتماعی؟ فکر نکنم... ادبیات چی؟ نه، آن که اولین امتحانم بود... ریاضی؟ آهی کشیدم. امکان ندارد امتحان ریاضی را فراموش کنم، چون توی معادلهاش حسابی گیر کرده بودم! پس امروز چه امتحانی داشتم؟ از جایم بلند شدم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت ۱۱ بود! واي نه! به هوای اینکه ساعتم خواب مانده باشد نه من، به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. خدای من! خورشید کاملاً بالا آمده بود! بدو بدو به سمت پلهها رفتم. مامان با شنیدن صدای پای من سرش را از روی مجله بلند کرد و لبخندزنان گفت: «صبح اولین روز تابستون بخیر عزیزم!» دستم را روی قفسهي سینهام گذاشتم و نفس راحتی کشیدم!
فاطمه لاجوردی،14 ساله از تهران
عكس: راضيه كرمي، 15 ساله از تهران
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 201 تاريخ : سه شنبه 29 تير 1395 ساعت: 17:29
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - داستان > محمدعلی دهقانی:
درویشعلی پیرمردی پارسا بود. کلبهای نزدیک دریا داشت که آن را با دست خودش ساخته بود. او خیلی ساده بود و با قناعت زندگی میکرد. از مال و ثروت دنیا چیزی برای خودش نمیخواست.
هرچه هم که بهدستش میرسيد، به دیگران میبخشید. کسی درست نمیدانست او کیست و از کجا آمده؛ امّا خیلی از آدمهای لب دریا یک چیز را میدیدند: پیرمرد هر روز به ساحل دریا میرفت و با بچهها بازی میکرد.
او با شنهای نرم ساحل برای بچهها خانه، پُل، کشتی، جنگل و چیزهای قشنگ دیگر میساخت و با این کار آنها را سرگرم میکرد. بچهها هم درویشعلی را دوست داشتند و از تماشای ساختههای شنی زیبای او لذت میبردند.
روزی از روزها، همسر پادشاه کشور با کالسکهی مخصوص سلطنتی برای گردش به ساحل رفت. او میخواست در ساحل دریا قدم بزند و از هوای لطیف و پاک آن استفاده کند.
یکی از خدمتکارها با احترام درِ کالسکه را باز کرد و ملکه پیاده شد و قدم به ساحل گذاشت. محافظان جلو دویدند تا مردم را از آنجا کنار بزنند و ساحل را خلوت کنند، اما ملکه با تکاندادن دست آنها را سر جای خودشان برگرداند.
پیرمرد و بچهها مشغول کار بودند. ملکه با ندیمهاش آرامآرام به پیرمرد نزدیک شد. در این موقع، پیرمرد با شنهای ساحلی یک قصر بزرگ و زیبا درست کرده بود.
ملکه با چشمهایی پر از تعجب و تحسین به قصر نگاه کرد و از آن خوشش آمد. لبخندی زد و گفت: «پدرجان، خسته نباشی! چه قصر زیبایی!» بعد به قصرِ شنی اشاره کرد و گفت: «آیا حاضری آن را به من بفروشی؟»
درویشعلی سرش را بلند کرد و برای چند لحظه در چشمهای زن خیره شد. اول فکر کرد ملکه دارد با او شوخی میکند. اما چهره و نگاه زن جدی بود و نشان میداد که منتظر جواب است. درویش سری تکان داد و گفت: «بله بانو! اگر بخواهید، میفروشم!»
ملکه با خوشحالی گفت: «سپاسگزارم. به چند میفروشی؟» پیرمرد گفت: «پنجاه سکهی طلا.» ملکه با رضایت سرش را تکان داد و گفت: «قبول میکنم!» سپس صندوقچهی مخملی قشنگی را که در دست ندیمهاش بود گرفت و درِ آن را باز کرد و پنجاه سکهی طلا در کیسهی کوچکی ریخت و به دست پیرمرد داد. درویش کیسه را گرفت و لبخند زد و گفت: «بفرمایید، این قصر، مال شما!»
ملکه جلو رفت و قصر شنی را به همراهان خود نشان داد و با صدای بلند گفت: «حالا این قصر مالِ من است. اما چون نمیتوانم آن را با خودم ببرم، از این بچهها خواهش میکنم مواظب قصر من باشند و از آن خوب نگهداری کنند!»
بعد از رفتن ملکه، بچهها با شادمانی به دور قصر میچرخیدند و شعر میخواندند و پایکوبی میکردند. آخر بانوی اول کشور قصر خودش را به آنها سپرده بود!
وقتی که خورشید خودش را در انتهاي دریا غرق کرد و هوا تاریک شد، درویشعلی همهی بچهها را جمع کرد و به هر کدام از آنها یک سکه داد و آنها را به خانههایشان فرستاد. حتی یک سکه هم برای خودش نگه نداشت!
***
نیمهشب، یک موج بلند از وسط دریا به ساحل آمد و قصر شنی ملکه را برداشت و با خودش برد. اما در همانوقت، جایی دورتر، اتفاق عجیبی افتاد: ملکه در خواب دید که در باغ بسیار بزرگ و سبز و زیبایی گردش میکند.
قدم بهقدم حوضچهها و برکههای آب زلال با فوارهها و ماهیهای رنگارنگ به چشم میخورد. در وسط باغ، قصری بسیار زیبا و باشکوه خودنمایی میکرد که از جواهرات زیبا و درخشان و انواع سنگهای قیمتی ساخته شده بود.
برجها و ستونهای بلند قصر سر به آسمان کشیده بود و زیبایی و عظمت آن چشمها را خیره میکرد. صدبار از قصر خود ملکه بزرگتر و زیباتر بود. در کنار درهای بیشمار قصر، دخترانی جوان و زیبا با لباسهای رنگارنگ ایستاده بودند و لبخندزنان به ملکه خوشآمد میگفتند و از او دعوت میکردند كه به قصر خودش وارد شود!
با دیدن این همهچیز خوب، ملکه فهمید که در باغ بهشت است و آن قصر پاداش کار خوبی است که او آن روز انجام داده...
***
صبح روز بعد، ملکه از شیرینی خوابی که دیده بود به اندازهای خوشحال بود که زود پیش همسرش رفت و این خواب عجیب و زیبا را برای او تعریف کرد.
پادشاه تعجب کرد و به فکر فرو رفت. بعد با خودش گفت: «راستی برای چنین کار ساده و کوچکی چنان پاداش بزرگی به آدم میدهند؟ پس چرا من این پاداش را نگیرم؟!»
همان روز، پادشاه عدهای از درباریان را به صف کرد و کالسکهی مخصوص سلطنتی را به راه انداخت و به سمت ساحل رفت؛ پیرمرد پارسا را مشغول کار دید. بچهها به دور پیرمرد میچرخیدند و با شور و شوقي کودکانه به او کمک میکردند.
از قضا آن روز هم پیرمرد قصر بسیار بزرگ و زیبایی ساخته بود. چون قصر دیروزی را آب برده بود، بچهها با خواهش و اصرار از او خواسته بودند یک قصر نو بسازد.
حالا ديگر پیرمرد کار ساختن قصر را تمام کرده بود و داشت برای ورودي آن یک دروازهی قشنگ درست میکرد. در دو طرفِ دروازه هم دو درخت سَرو نشانده بود.
کار پیرمرد كه تمام شد، پادشاه جلو رفت و سلام کرد و گفت: «پدرجان، خدا قوت! چه خانهی قشنگی ساختهای! حاضری آن را به من بفروشی؟»
درویش سرش را بلند کرد و به چهرهی پادشاه خیره شد و گفت: «بله سرورم! اگر بخواهید، آن را به شما میفروشم. به شرط این که قیمت آن را بپردازید!»
پادشاه با خوشحالی گفت: «البته که میپردازم! حالا بگو قیمت آن چهقدر است!» درویش لحظهای فکر کرد، دستی به ریش سفید و بلندش کشید و آرام گفت: «پنجاههزار سکهی طلا! البته قابل شما را هم ندارد!»
پادشاه با شنیدن این حرف پیرمرد حیرت کرد. با اخم و ناراحتی گفت: «چه گفتی؟پنجاه هزار سکه؟!... چه خبر است؟ مگر عقلت را از دست دادهای؟... خیال میکنی یک قصر شنی چهقدر میارزد؟!... تو دیروز مثل همین قصر را به همسرم تنها به پنجاه سکهی طلا فروختی. حالا از من هزاربرابر پول میخواهی؟!»
پیرمرد از جا بلند شد، در مقابل پادشاه تعظیم کرد و با لبخند گفت:
«شما درست میگویید سرورم! اما من از شما بهای زیادی نخواستهام. چون همسر شما قصر مرا ندیده بود و از ارزش واقعی آن خبر نداشت.اما شما آن را دیدهاید و از ارزش واقعیاش خبر دارید! خوب میدانید که با این پول یک قصر شنی نمیخرید، بلکه چیزی را میخرید که اگر تمام ثروتهای دنیا را هم برایش بدهید، کم است!»
پاسخ عجیب پیرمرد نشان میداد که او مردی حکیم و پارساست و از رازهایی خبر دارد که آدمهای معمولی چیزی دربارهی آنها نمیدانند. پادشاه در جواب پیرمرد گفت: «پدرجان! من حاضرم پنجاههزار سکهی طلا به تو بدهم، اما در مقابل از تو خواهشی دارم.» پیرمرد پرسید: «چه خواهشی؟»
پادشاه گفت: «میخواهم به قصر من بیایی و مشاور مخصوص من باشی! تو انسانی دنیادیده و باتجربه هستی و دوست دارم در کارهای ادارهی کشور از رأی و نظر تو استفاده کنم.»
پیرمرد فکری کرد و گفت: «ای پادشاه! از آمدن به قصر عذر میخواهم. من مرد خدا هستم و با قصر و قصرنشینی کاری ندارم! اما به شما قول میدهم که عقل و تجربهی ناچیز خودم را در اختیار شما قرار بدهم و هروقت با من کاری داشتید، همینجا در خدمت شما باشم. کلبهی چوبی کوچکی دارم که همینجا نزدیک ساحل است. هر وقت بخواهید، راحت میتوانید همین دور و بر مرا پیدا کنید!»
پادشاه قبول کرد و همانجا لقب مشاور مخصوص خودش را به درویش داد. صبح روز بعد، نمایندهی خزانهی سلطنتی با یکبار بزرگ از سکههای طلا در ساحل دریا به دیدار پیرمرد پارسا رفت.
پیرمرد تمام آن پنجاههزار سکه را میان مردم فقیر و نیازمند تقسيم کرد. با این کارِ او تا سالهای سال، در آن دیار کسی به رنج فقر و تنگدستی گرفتار نشد؛ و این قصّه تا امروز برای ما به یادگار ماند.
* اين داستان ، بازنويسي يكي از افسانههاي قديمي است.
تصويرگري: الهام درويش
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 215 تاريخ : سه شنبه 29 تير 1395 ساعت: 17:29
وقتي وسايل زندگي متفاوت ميشوند
کودک و نوجوان > دانش - پگاه شفتی:
ما در دنیای هوشمندها زندگی میکنیم. گویی همهی وسایل و ابزارها دارند هوشمند میشوند؛ گوشیها، ماشینها و حتی لباسها.
خب، پس كمكم بايد عادت كنيم كه به هر چه در اطرافمان نگاه ميكنيم، دنبال نشانههاي هوشمند بودن در آنها هم بگرديم. اينبار هوشمندي را نه در ابزاركهاي تازه، بلكه در وسايلي جستوجو ميكنيم كه از قديم وجود داشتهاند و ما هم با آنها آشنا بودهايم.
پولت را در اين قلك مياندازي و بدون اينكه به شكستنش نياز باشد، ميفهمي چهقدر ذخيره كردهاي.
هربار كه يك سكه در شكاف ميان گوشهاي قلك بيندازي، قلك رقم كل سكهها را روي نمايشگرش مينويسد. اين وسيله جان ميدهد براي كساني كه حساب پساندازشان را ندارند و همين ندانستن باعث ميشود انگيزهي چنداني براي انداختن پول به درون قلك نداشته باشند.
يك نمايشگر، يك باتري ساده و يك پردازشگر نهچندان پيچيده ميتواند بانك كوچكي راه بيندازد براي كساني كه ميخواهند پساندازشان را از سكهها شروع كنند.
اگر از آن آدمهايي هستيد كه از سيم وسايل برقي متنفريد و مدام دوست داريد سيمها را پشت وسيلهاي مخفي كنيد، اين ميز هوشمند، مناسب شماست.
اين ميز در واقع يك شارژر است و به محض اينكه گوشي هوشمند را رويش بگذاريد شروع به شارژكردن ميكند. روي سطح ميز يك دايرهي كوچك برش خورده و اين دايره همان شارژر بدون سيم است.
برق از طريق سيمي كه در داخل اين ميز تعبيه شده و ديده نميشود به اين دايره ميرسد. انتهاي سيم از پايهي ميز بيرون ميآيد و به پريز وصل ميشود. سيم كاملاً ظريف است و فقط كساني كه دقت بالايي دارند ميتوانند آن را ببينند.
اين سطل هوشش را با جلوگيري از پخش بوي بد در خانه نشان ميدهد. لايههاي دروني و بيروني اين سطل اجازه ميدهند هوا در آن جريان پيدا كند.
قسمت پاييني اين سطل به صورت مشبك طراحي شده تا هوا حتي در سطح زيرين سطل هم جريان داشته باشد و اين راز بوگير بودن اين سطل است. در كنار همهي اينها مواد بهكار رفته در آن، از مواد دوست با محيط زيست بهشمار ميآيند.
البته قبل از اينكه تي بكشد، ميتواند وجب به وجب همهجا را جارو بزند. اين جاروي مكعبي، هيچ نقطهاي را از قلم نمياندازد و بعد از اينكه همهجاي خانه را جارو كشيد، با نصب يك دستمال مخصوص ميتواند همانجا را تي بكشد.
اين وسيله، مخصوص گردگيري و تميز كردن گوشههاي ديوار است، جايي كه تيهاي دستي به سختي از آن عبور ميكنند و با بيدقتيهاي انساني از ياد ميروند و محل تجمع خاك يا بسته شدن تار عنكبوت ميشوند.
مثل يك مجسمهي سادهي چوبي است و اصلاً به قيافهاش نميخورد هوشمند باشد. اما هست، اين گنجشگك چوبي، ميتواند كاربر را با صداي زيباي جيكجيك از خواب بيدار كند و تا حدودي حال و هواي طبيعت را به اتاق بياورد.
دو باتري مخصوص ساعت در دل اين پرنده قرار دارد. ميتوان اين پرنده را روي ديوار هم نصب كرد. يك طرف اين پرنده، چوبي است و در طرف ديگر آن، يك نمايشگر ديجيتال، ساعت را نشان ميدهد.
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 210 تاريخ : چهارشنبه 23 تير 1395 ساعت: 3:49
داستان
کودک و نوجوان > آثار نوجوانان - بهار، سنگ گردی را که در دستش بود پرت کرد، یک پایش را بالا برد و پرید... یک، دو، سه... کلاغ روی دیوار قارقار میکرد. نفسزنان یک، دو، سه را لیلی کرد و برگشت.
- ببین سارا خانوم، جـرزنی نکن، من کی پام رفت روی خط؟
مکث کرد.
- نهخیر، پای خودت رفته روی خط.
صدایش را پایین آورد: «کاری نکن به مامان بگم کیکهای توی کابینت رو تو خوردی سارا خانوم.»
دستم در دهانم بود و قرچ قوروچ ناخن میجویدم.
بهار زد زیر خنده.
- بامداد، ببین... سارا میگه دماغ اون کلاغه که بالای اون درخت نشسته، مثل هویجه.
مامان صدایش را بالا برد.
- اون كه دماغ نیست؛ منقاره.
بهار به چه چیزهای بیمزهای میخندید.
قرچ قوروچ...
ته دلم آشوب بود. در ذهنم ساعت زنگ زد:
- دینگ... دینگ... مردها نه گریه میکنند، نه دلشوره میگیرند!
قرچ قوروچ...
- ناخونهات تموم شد!
روی لباسش لکهی مرکب افتاده بود... لکه نمیگذاشت حرفهایش را بفهمم، وقتی میگفت: «حالت خوبه؟... لکه... لکه... معلومه کجایی؟ لکه... لکه... ناخونهات... لکه... لکه...»
شاید دوباره یواشکی روی دیوار کنار تختش نستعلیق نوشته بود: تا بهار دلنشین...
یا روی دفترچهی تلفن صدبار با خودکار دیکته کرده بود: تو آن بهاری که خزانم از اوست...
دستهایش جوهری بود. مامان را میگویم، اما اینبار با قلم درشت وسط صفحه نوشته بود: بامداد...
- مامان، دماغ این کلاغه شبیه هویج نیست؟
و ریز ریز خندید.
زییییییییینگ!
زنگ خانه چهقدر دلهرهآور بود. جلدی پریدم و خودم را به پشت بام رساندم. طنین صدای مامان علی در گوشم پیچید. لبخند زدم.
اگر آقای عبدی اینجا بود، طبع لطیفم را ستایش میکرد، اما دلیلي میشد تا ابیشلنگ و بهرامخفن سرکلاس ادبیات به انشای احساسیام بخندند و بگويند: «اوا! مامانم اینا! آقا اسمشون قشنگه! بامداد نگو، کلهی صبح!»
صدای مامان علی همچنان روی طبع ادبیاتیام خط میکشید. مگر نه آنکه شخص شخیص خودم امروز تمام ادبیات را زیر پا گذاشته و طبع احساسیام را گوشهای پرتاب کرده بودم؟
- خانم بهرامی... پسرتون شیشهی آشپزخونهی ما رو شکسته.
وقتی ته دلم آشوب میشد، یعنی به زودی همه چیز لو میرفت.
قرچ قوروچ... دوباره دستم در دهانم بود.
بهار راست میگفت... نه... سارا... دماغ کلاغ شبیه هویج بود. سارا دوست خیالیاش بود. لکهها هنوز روی پیراهن مامان بودند، حتی وقتی میگفت: «شب که باباش اومد... لکه... لکه... خسارتش رو پرداخت... لکه.. لکه...»
خواستم داد بزنم ابی شلنگ مسخرهام کرده بود، حتی وقتی شیشه را شکستم تا نشان بدهم خیلی خطرناکم.
- بچه ژیگول، مامانت دعوات نکنه!
خواستم داد بزنم، اما در طبع لطیفم نبود که صدایم را بالا ببرم.
دریااخلاقی
16 ساله از تهران
تصويرگري: مريم رضايي ، 17 ساله از تهران
زبان یک داستان میتواند خواننده را با خود همراه کند یا او را پس بزند. زبان فقط زبان شخصیتها نیست، بلکه نوع انتخاب کلمههای نویسنده، چینش کلمهها در جمله و ترکیب جملهها برای نشان دادن مضمون است. یعنی برای انتقال فضای داستان میتوانید این کار را با زبان داستان انجام بدهید. داستان دریا نمونهای از نقش زبان در مضمون است. زبان داستان با شخصیت اصلی که اهل شعر و هنر است، تناسب دارد.
پرشهای بخشهای ابتدایی داستان نشان از دستپاچگی و بیحواسیاش دارد و نشان میدهد ذهن او مشغول موضوع دیگری است. اما مشکل داستان این است که آن پرشهای ابتدایی داستان خواننده را سردر گم میکند و مانع این میشود که خط داستانی را دنبال کند.
جملههایی مثل دماغ کلاغ در این سردرگمی مؤثر است یا اینکه نمیفهمیم چرا مامان به خط نستعلیق اسم بامداد را مینویسد و این اتفاق قرار است چه کارکردی در داستان داشته باشد.
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 202 تاريخ : چهارشنبه 23 تير 1395 ساعت: 3:49
شعر
کودک و نوجوان > آثار نوجوانان - دستهای پرواز میکنند
دستهای رژه میروند
و آن طرف
باشگاه پرواز زدهاند
پر
پر
پر
تور مسافرت وِزوِزي
روي ميوهها
حالا پُلمپ شده
مغازهي بابا
و همچنان پيله ميتَنَد
در انتظار پروانهي بهداشت
عفت داوودآبادي
از اراك
1.
ميان نبودنها
نابود شدم!
2.
چهرهات گم شد
لابهلاي چهرهها
دستم را رها كردي
گم شدم...
3.
ميشنوم
صدايت را در بين صداها
برميگردم اما
خيالي بيش نيست...
مريم خالقي هرسيني
14ساله از تهران
عكس: صبا خوشكلام، 14 ساله از همدان
واي دهنم چه خشك شده
مثل چيه؟ كوير لوت
هي داره چشمك ميزنه
آلبالو و گيلاس و توت
واي توي يخچالو ببين
بَه چه چيزاي جالبي
شيرينيهاي رنگارنگ
بستنيهاي قالبي
حالا كه وقت افطاره
يه چيز بگم... بدت نياد
هيچي تو اين يخچاله نيست
دلم يه چيز خوب ميخواد
يه ذره بستني داريم
كه مال عهد ديرينه
شيريني هم دوس ندارم
زيادي چرب و شيرينه
وقتي كه روزهام چرا
ميميرم از گشنهشدن
اما اذان كه گفته شد
جا نداره معدهي من؟!
سارا درهمي
15 ساله از يزد
تيشه از ريشه
پُر از فرياد بود
اين صداي تيشه؟
نه!
فرهاد بود...
آناهيتا ايلخانيزاده
17 ساله از تهران
عكس: ياسمن پورتقي، 16 ساله از رشت
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 253 تاريخ : چهارشنبه 23 تير 1395 ساعت: 3:49
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - داستان > نویسنده و تصویرگر: محمدرفیع ضیایی:
از آن بالا هرروز او را میدیدم. در حاشیهی آن بزرگراه، زیر سایبانی که با چند تکه پارچه درست کرده بود، مینشست. پدربزرگ مرا بعدازظهرها و بعضی صبحها به گردش میبرد.
آنسالها من کوچک بودم و پدربزرگ، پدربزرگی بود خیلی سرحال و زرنگ. دست مرا میگرفت و مواظبم بود. حالا پدربزرگ، عصابهدست، از چابکی و زرنگی افتاده و وقتی به پیادهروی روزانه میرود، مادرم میگوید با پدربزرگت برو و مواظبش باش!
آنروزها را که پدربزرگ مواظب من بود خوب بهخاطر میآورم. پسربچهای بودم که بیشتر در اطراف پدربزرگ میدویدم تا راه بروم. اطراف ساختمان ما با فاصلههای زیادی تعدادی ساختمان چندطبقهي دیگر هم بود. یک اتوبان هم، که از پنجرهي آپارتمانمان در طبقهي هشتم مثل یک اژدهای سیاه بود، طرف ما و آنطرف را از هم جدا میکرد.
آنطرف تنها یک ساختمان 10طبقهي تكافتاده ساخته بودند. آنطرف اتوبان، به جز آن ساختمان، چند تپهي کوچک بود و پشت آن انگار به بیابانی وصل میشد که انتهایی نداشت. درست چند10متری دورتر از پیچ ملایم اتوبان، آن مرد مینشست.
من و پدربزرگ وقتی اینطرف اتوبان جلوی او میرسیدیم، میایستادیم و من نوشتهاي را که روی یک تکه مقواي بزرگ نوشته بودند میخواندم: «گوسفند زنده.» در کنار آن نوشته هم یک بلوک دراز و بزرگ سیمانی افتاده بود که روی آن هم نوشته بودند: «گوسفند زنده» و زیر آن یک شمارهي تلفن هم اضافه شده بود.
آنموقعها من هرروز چندبار آن نوشته را با صدای بلند میخواندم و از پدربزرگ میپرسیدم گوسفند زنده یعنی چه؟! پدربزرگ که علاقه و کنجکاوی هرروز مرا میدید، بالأخره یکی از آنروزها راضی شد که مرا به آن طرف اتوبان ببرد.
اتوبان بیشتر اوقات خلوت بود و میتوانستیم با کمی دویدن به آن طرف برسیم. آن هم درست وقتی که آن مرد داشت پارچههای سایبان را، که در توفانی از باد رها شده بود، به چند چوب میبست.
پدربزرگ به کمک او رفت و با هم توانستند گوشههای پارچهها را دوباره به چوبهای سایبان ببندند. آنوقت آن مرد گفت: «دست شما درد نکنه! عجب بادی؛ اینطرف بیابونه و دائم باد میآد، هوا هم ظهرها خیلی گرمه!»
بعد مرد، همینطور که با پدربزرگ حرف میزد، به طرف یک گوسفند بزرگ رفت و روی آن نشست! به پدربزرگ گفتم: «ئه! بیچاره گوسفنده، روش نشست!»
مرد که حرف مرا شنید گفت: «این رو میگی؟!» بعد بلند شد، چیزهایی را که رویشان نشسته بود بلند کرد و گفت: «این پوسته! پوست گوسفند! پسرم، اين فقط پوست گوسفنده، گوسفنده پوستش رو درآورده داده به من که بندازم روی این سنگ و روش بشینم! میبینی؟»
پدربزرگ گفت: «کار و کاسبی چهطوره؟» مرد گفت: «هی بد نیست، خدا رو شکر.» پدربزرگ گفت: «گوسفند هم داری؟» مرد با دستی که استکان چای را گرفته بود به پشت سرش اشاره کرد و گفت: «چندتایی! کف رودخونهان؛ پشت این تپه. این بچه گوسفند ندیده، ببرش ببینه!»
از آن تپهي کوچک که سرازیر میشدیم، چندین گوسفند به پیشباز ما آمدند و من اولینبار بود که گوسفند واقعی زنده میدیدم. پدربزرگ گفت: «بیچارههای زبونبسته گرسنهان. کاش چیزی میآوردیم بخورن.» من گفتم: «مثلاً چی؟» پدربزرگ گفت: «علفی، گیاهی، چیزی...»
ازآنبهبعد تفریح بعدازظهرهای پدربزرگ و من شده بود این که سری به آن مرد بزنیم. بعضی روزها مرد دیگري جای او میآمد که او هم خیلی مهربان بود و پدربزرگ با هردوی آنها دوست شده بود. سهم قند و نقل و نبات و شیرینی آنها را هم فراموش نمیکرد. علاوه بر این، من و پدربزرگ هم کوشش میکردیم هربار که به دیدار گوسفندهای زنده میرویم دستمان خالی نباشد.
خوشبختانه گویا طایفهي ما هم به فکر گوسفندهای زنده بودند. مثلاً خالهزری که زایید، ما به اندازهي یک وانت گل و گیاه جمع کردیم. وقتي عموکوچکه از خارج برگشت و گفت اینجا سگش میارزد به خارج، باز هم سالن پدربزرگ پر از دستهگل شد.
مخصوصاً که عموکوچکه یک عروس هم با خودش آورده بود و طایفهي ما برای دیدن این عروس، که با دقت به حرفهای همه گوش میکرد و معلوم بود چیزی حالیاش نمیشود، تا توانستند دستهگل آوردند.
او هم، که احتمالاً تا حالا اینهمه استقبال ندیده بود، دائم دستهگلها را دور خود میچید و با گفتن جملات عجیب و غریب به همه لبخند میزد. یا آنموقع که داییکوچکه از سربازی آمد. مثل الآن نبود که. هفت تا عمو داشتم و شش تا عمه و دایی و خاله تا دلتان بخواهد! یک عالمه خالهبزرگ و عمهبزرگهای کهنسال که کسی نمیدانست کی به دنیا آمدهاند و دائم سر سال تولدشان چانه میزدند.
پسرعمو و دخترعمو و پسرخاله و دخترخاله به قدر کافی و آنوقت نوهها و نبیرهها و... الی ماشاءالله! و تازه، گویا همهي اینها میدانستند که چه گوسفندهای زنده و گرسنهای در کمرکش آن رودخانه هستند که گل سرخ و میخک و انواع و اقسام گلایل و گل داوودی، سوسن، زنبق و نرگس و چه و چه را از چلوکباب هم بیشتر دوست دارند.
براي همين همهاش به همدیگر سبدهای گل هدیه میدادند و پدربزرگ به من چشمکی میزد و میگفت: «عجب گلهای زیبا و خوشخوراکی!» و ما هربار که با دستهگلهای زیر بغل از شیب ملایم آن تپه پایین میرفتیم، گوسفندهای زنده به پیشبازمان میآمدند و ما از آنها با شاخههای گل داوودی و میخک و رز و گلایل و سوسن و نرگس پذیرایی میکردیم.
بعد پدربزرگ میرفت و با آن آقا چای میخورد و هردو رو به غروب مینشستند و اینقدر با هم حرف میزدند که خورشید مثل لبوی پخته قرمز میشد و در تودهي خاکستریِ انتهای بیابان فرو میرفت و در تمام این مدت من از گوسفندان زنده با انواع و اقسام گل پذیرایی میکردم!
به مرور دوستی پدربزرگ و آن دو مرد به قدری صمیمی شد که بعضی اوقات یکی از آنها میگفت: «اگه زحمتی نیست، چند ساعتی شما اینجا باشین تا من جایی برم و برگردم.»
و پدربزرگ حتی یاد گرفته بود گوسفند زنده هم بفروشد! و بعد با تأسف دستی به سر آنها بکشد و آنها را با محبت بگذارد داخل صندوق عقب ماشینها و تا مدتی رفتن آنها را در اتوبان نگاه کند و صدای بعبعکردن آنها را، که ضعیف و ضعیفتر میشد، بشنود.
***
پدربزرگ همیشه از دیدن دستههای گل و تاج گل خوشحال و ذوقزده میشد. تا آن روز که مادربزرگ فوت کرد. به فاصلهي چند روز جلوی ساختمان ما پر شد از تاج گل که دنبالهي آن به راهروها، پاگرد اول، پاگرد دوم، سالن خانهي پدربزرگ، خانهي ما و آپارتمان عموها ختم میشد.
پدربزرگ، غمگین و افسرده، هفت روز روی مبل نشست و بعضی اوقات کنار پنجره میرفت و من میدیدم که به پیچ اتوبان نگاه میکند. روز هشتم پدربزرگ گفت: «خب، بهتره برای شادی روح مادربزرگت این گلها رو ببریم برای اون زبونبستهها.»
آن روز وقتی آن وانت پر از تاج و دستهگل کنار مرد ایستاد، او ناباورانه مدتی نگاه کرد و بعد با عجله شروع کرد به پایین آوردن تاج گلها و در خلال کار، در حالی که به شدت خوشحال بود، گفت: «چند روز پیداتون نبود. روحش شاد. کی بوده مرده؟! خدابیامرز! عجب گلهایی!»
من خیلی آرام به مرد گفتم: «مادربزرگ مرده!» و مرد، انگار برق گرفته باشدش، دستهگلی را که دستش بود انداخت و با عجله خود را به پدربزرگ رساند و بغلش کرد و بعد هردو چنان بلند گریه کردند که من دیدم شانههاي هردویشان به شدت میلرزد.
آن روز گوسفندهای زنده هرچه گل زرد و گلایل سفید بود را با میل و رغبت خوردند و پدربزرگ و مرد خاطرهي همهي رفتگان زیرخاکیشان را زنده کردند. آنها را یک بار از قبر کشیدند بیرون و باز با خاطرههای خوش و ناخوش برایشان فاتحه خواندند.
***
روز هشتم پدربزرگ است! حالا من اینجا ایستادهام روبهروی این ساختمان! جلوی آن همه تاجِ گل و دستهگل. باز خانهي همهي ما پر از گل شده. آنطرف اتوبان ردیف ساختمانهای جدید را میسازند. بیابان در پشت ساختمان دیگر پیدا نیست.
پدرم به طرف در پارکینگ میرفت كه برگشت و گفت: «اونموقعها که کوچک بودی این گلها رو کجا میبردین با پدربزرگ؟!» من فقط با دستم به طرف پیچ اتوبان، جایی که شبح یک توده اسکلت فلزی ساختمان درحالساخت پیدا بود، اشاره کردم.
وانت را که بار زدیم، راننده گفت: «کجا ببرم؟» گفتم: «جایی که چند تا گوسفند زنده باشه.» راننده گفت: «گوسفند؟! خب، چه بهتر!» گفتم: «گوسفندها اینها رو میخورن!» گفت: «چرا نخورن؟ پوستش هم میکنن! از مقوا که بهتره!»
وانت در جادهای فرعی تقریباً یک کیلومتری امتداد همان اتوبان ایستاد. راننده روی تپهای کوچک رفت و چند سوت زد. دو نفر به وانت نزدیک شدند. راننده گفت: «علفملف و گل و گیاه برای گوسفندها آوردیم.»
گلها که پایین آمد راننده گفت: «پدربزرگش بوده.» یکی از آنها به طرفم آمد. درست مثل سیبی بود که با دوست پدربزرگ نصف کرده باشند؛ فقط خیلی جوانتر.
دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: «تسلیت میگم! خوب کاری کردی! پدر من هم چهل روز پیش فوت کرد. اون هم همیشه به من میگفت اگه کسی برای مرگم گل آورد، بیار برای گوسفندها. خوب کاری کردی. زبانبستهها گرسنهان!»
پينوشت:
متأسفانه مرگ فرصت نداد ضيايي براي داستانش تصويرگري كند. تصاوير اين داستان از كتاب «قصههاي عجيب و غريب» انتخاب شدهاند.
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 204 تاريخ : سه شنبه 15 تير 1395 ساعت: 19:45
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - پگاه شفتی:
اگر با حسرت به ویترین مغازهها نگاه میکنی و جیبت هم چندان پر نیست، پس فصل تو، یعنی تابستان از راه رسیده است. این فصل توست؛ چون فعلاً هیچکس از تو انتظار ندارد شاگرد اول باشی و هر روز صبح تا عصرت را در مدرسه بگذرانی.
پس از اين آسودگي استفاده كن تا هم تفريح كني و هم پول بهدست بياوري. پول درآوردن در تابستان ميتواند درس بزرگي براي تو باشد. درسي كه شايد در هيچ مدرسه و دانشگاهي تدريس نشود.
چند راه خلاقانه و ساده براي پول درآوردن در تابستان هستند، اما تو هميشه ميتواني از خلاقيت خودت هم استفاده كني؛ چون راز موفقيت در يك حرفه به همين خلاقيت برميگردد:
ميتواني از محلهي خودتان شروع كني. هرچه باشد در آنجا همه تو را ميشناسند و با خيال راحت از تو خريد ميكنند. ولي بايد يك جاي پر رفتوآمد و در معرض ديد براي گذاشتن ميز شربت ليمو انتخاب كني.
فروختن شربت ليمو كار سختي نيست، چندتا ليموترش، آب، مقداري شكر و البته يخ به مقدار فراوان. در اين گرما حتماً ميچسبد. از وسايل تزئيني مثل روبان استفاده كن و ميز فروش را تزئين كن. يك اسم هم انتخاب كن و براي شربت ليمو فروشيات يك تابلو درست كن.
از شب قبل چند نوشيدني تهيه كن و آنها را در يخچال يا فريزر بگذار.
صبح روز بعد نوشيدنيها را به پاركها يا زمينهاي بازي ببر و به كساني كه در حال بازي هستند پيشنهاد خريد بده. مطمئن باش در روزهاي گرم حسابي مشتري پيدا ميكني.
فقط يادت باشد، يك سود معقول روي قيمت خريد بكشي تا مشتريها را فراري ندهي!
همراه با دوستانت دور هم جمع شويد و وسايل تزئيني بسازيد. طرز ساخت خيلي از وسايلي كه در مغازههاي پر زرق و برق ميبيني، در اينترنت وجود دارد و خيلي هم ساده است. دستبند، گردنبند، گوشواره... ميتواني همهي اينها را درست كني و براي فروش بگذاري.
بهترين جا براي فروش اين وسايل در كنار كلاسهاي فوق برنامه مثل كلاس زبان، شنا و...است. ميتواني با درست كردن يك صفحه در شبكههاي اجتماعي آنها را از طريق اينترنت هم براي فروش بگذاري.
اگر يك نگاه به همسايهها بكني، ميفهمي كه آنها منبعي براي پول درآوردن هستند.
تو ميتواني خريدهاي كوچكشان را انجام بدهي، از بچههاي كوچكشان چندساعتي مواظبت كني، حياط يا پاركينگشان را تميز كني و ماشينهايشان را بشويي.
براي اينكه آن ها را تشويق كني تا از تو كمك بگيرند ميتواني چند بروشور يا كاردستي تبليغاتي با خلاقيت خودت، درست كني؛ يا با نرمافزارهاي كامپيوتري بروشور طراحي كني.
مهم اين است كه هر كسي بروشور تو را ببيند بگويد: «واي چه ايدهي خوبي، حاضرم در برابر خدماتش پول بدهم!»
در اينترنت سايتهاي زيادي است كه اجناس دستدوم تو را به بقيه معرفي ميكند و آن را براي فروش به نمايش ميگذارد. با آرامش وسايلت را جستوجو كن، اگر مدتهاست كه از بعضي وسايلت استفاده نكردهاي آنها را براي فروش بگذار.
مثلاً بيشتر از دو سال براي كفش و لباس، يك سال براي لوازمتحرير، سهسال براي بدليجات و...
اما در نهايت اين خودت هستي كه بايد تصميم بگيري كدام لوازم را براي فروش بگذاري.
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 223 تاريخ : سه شنبه 15 تير 1395 ساعت: 19:45
دوچرخه، ضميمهي نوجوانان روزنامهي همشهري
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - در این شماره میخوانید:
شبهاي بلند تابستان و قصهي حياط خلوت ذهن من
شبگرد
شكست جنايتكاران و سه كتاب ديگر
بيخبري و دو شعر ديگر
اسمهاي جديد
30 سال فرهنگ ديداري كودكان و نوجوانان
شعر روي جلد:
آشتـي
كفشهايت را بپوش
بيخيالِ اينكه تمام تابستان را قهر بوديم
ردپاي يك جفت كفش تنها روي برگها
اصلا ًجلوهي خوبي ندارد
وجيهه جوادي
14 ساله از نجفآباد
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 215 تاريخ : سه شنبه 15 تير 1395 ساعت: 19:45
بهياد محمدرفيع ضيايي
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - ادبیات >فرهاد حسنزاده:
خوابم پر از کلاغ و کبوتر و گنجشک بود. خوابم پر از صدای قدمهای روباههای کوچولویی بود که با گربههای پارک جنگلی بازی میکردند. ناگهان کلاغها آسمان خوابم را سیاه کردند و سراسیمه بیدار شدم.
به گوشی تلفنم نگاه کردم یک پیامک داشتم. پیامکی صبحگاهی از شمارهای که نمیشناختم. نه از بانک بود، نه از این تبلیغات ریزش مو و لاغری تضمینی. گوشیام را تازه عوض کرده بودم، بعضی از شمارهها را نداشتم. پیامک را خواندم: «آقای حسنزاده سلام. بابا صبح به رحمت خدا رفت.»
نفسم برید و عرق سردی از بالاترین مهرهی گردنم سرید پایین. خدایا مال که میتواند باشد این خبر بد؟ بابای کدام جوان به رحمت خدا رفته اول صبحی؟ موبایل قدیمیام را پیدا میکنم و شمارهی پیامک را در آن وارد میکنم. یکییکی و تندوتند. هنوز شماره به آخر نرسیده که میبینم اسم «لاله ضیایی» روی صفحه ظاهر میشود. گیج و مات به دیوار روبهرو خیره میشوم. سرم هنوز پر از صدای پرنده است.
2
من و همسرم با دسته گلی به نارمک میرویم. خانهشان آنجاست. نه کوچه و نه در ساختمان، نشانه و خبری از مردن کسی نمیدهند. جای پارک ماشین هم نیست. کوچه را تمام میکنم و به میدانگاهی میرسم. دور میزنم و چشم چشم میکنم برای گذاشتن ماشین.
ای وای! این همان میدانگاهی است که همیشه توی قصههایش بود. با درختان قدیمی و مردان و زنانی که روی نیمکتها مینشستند. این همان مکانیکی است که توی یکی از داستانها حرفش را زده بود. این همان... ماشین را پارک میکنم و میروم سمت خانهشان.
سکوت است و سکوت. توی پلهها صدایی به گوش نمیرسد. چند نفر غمگین و سربهزیر پایین میآیند. لابد همسایهها هستند. تا طبقهی چهارم هزار ساعت راه است.
3
خانه هنوز گیج است. هنوز میتوانی در اکسیژن معلق اتاق، ذرههای آخرین نفسهای او را حس کنی. اینجا و آنجا کتاب است و روی میز یک عالمه دستنوشته و دستننوشته. خدایا او هنوزهست. میبینمش. لابهلای حرفهای همسرش که از او میگوید، از مهربانیاش؛ از میزبانیاش.
«هرروز صبح غذای کلاغها را میبرد پشتبام. غذای گنجشکها را هم میداد. برای گربهها غذا میبرد توی پارک. برای روباهها غذا میبرد پارک سرخهحصار. برای سگهای کوه غذا میبرد. تهماندهی غذاها را توی فریزر جمع میکردیم و برایشان میبردیم...»
اگر اشک جلوی چشمهایم پرده نكشد میتوانم ببینمش که روبهرویم نشسته و از گذشتهها حرف میزند. از روزهایی که با مجلهی توفیق، خورجین، گلآقا،پیلبان و... همکاری میکرد.
4
بیرون از خانه منتظرم. قدم میزنم و منتظرم پسرش بیاید که پارچهی سیاه و جملهی کلیشهای تسلیت را به میلههای بالای در ببندیم. صدای گنجشکها خیلی زیاد است. بیشتر از صدای ده، بیست گنجشک. درختهای کوچه انگار میوه دادهاند. میوههای درختهای کوچه جیکجیک میکنند. هزاران گنجشک لابهلای شاخههای آفتابخورده. میگویم: «اینها چهشان شده؟»
5
آمبولانس کنار خانهی هنرمندان ایستاده و بسیاری از دوستانش جمع شدهاند تا برای آخرینبار با او خداحافظی کنند. بعضی از همکاران قدیمیاش. کاریکاتوریستها و طنزنویسها و روزنامهنگارها. ایستادهایم توی آفتاب مقابل تریبون. همسرش بیتابی میکند. لاله گریه میکند. میلاد و هما ماتشان برده است.
ناگهان کسی در گوشم میگوید مواظب جلوی پایت باش. نگاه میکنم. بچه گربهای چسبیده به کفشم، لم داده توی سایهام و نمیدانم آنجا چه میکند. نگرانم اگر جمعیت راه بیفتد و همه بخواهند زیر تابوت را بگیرند و لااله... بگویند این حیوانک زیر دست و پا له شود. مردی که طرف راستم ایستاده، مینشیند و گربه را نوازش میکند. میگوید: «تو اینجا چهمیکنی زبون بسته؟!»
میگویم: «از نارمک تا اینجا آمده لابد.»
میخندد. میخندم و دست به خیسی گونهام میکشم.
6
زیر سایهی درختها ایستادهام تا برای آخرینبار هیکل ظریف و لاغرش را ببینم. روی دستها بلند میشود و نرم نرم میرود عقب آمبولانس. کسی میگوید: «خانمها و آقایان! اتوبوسها برای بهشتزهرا آنطرف ایستاده.»
چشمم به جماعت است که سمت اتوبوس میروند و گوشم به صدایی که از این سو میآید. جیغ میزنند کلاغها.بعضیها سرشان را به بالا میچرخانند. نه برف است و نه سرما، کجا بودند اینهمه کلاغ!
7
نمیروم بهشت زهراس. آنجا را دوست ندارم. نه خاکش را و نه هوایش را. نه تماشای صحنهای که مرده را به خاک میسپارند. برمیگردم سمت روزنامه تا گوشهای دنج پیدا کنم و چیزی دربارهاش بنویسم.
هوا گرم است و شیشهی عقب تاکسی را پایین دادهام. تاکسی که توی اتوبان مدرس سرعت میگیرد، باد میپیچد توی سر وگوشم. دلم میخواهد سرم را از شیشه بیرون بیاورم و داد بزنم.
نه عاقلتر از آنم که از این دیوانه بازیها در بیاورم. فقط میگذارم باد به سروصورتم سیلی بزند و پیچ و تاب بخورد و برود ته حلقم...
...صفحههای این هفته آمادهاند ولی باید دوتا از صفحهها را عوض کنم. باید یکی از داستانهای تازهاش را که حتی فرصت نکرد برایش تصویر بکشد، بگذارم توی صفحه. کدام داستان؟ همان که دربارهي گوسفندها و گوسفندفروشها بود. همان داستان که اشکم را در آورده بود.
همیشه با داستانهای ضیایی خندیده بودم. ولی با این یکی نه. شاید من اشتباه میکنم. ولی توی این داستان به شکل خیلی ظریفی از رفتن حرف زده است. باور اگر ندارید، خودتان داستان صفحهي بعد را بخوانید.
هیچ نمیدانم. گیجِگیجم. از نشانههایی که دیدم و نفهمیدم. اگر بادها سخن از تغییر فصل میگویند، نشانهها از چه حرف میزنند؟ این داستان؟ آن خواب و آن کلاغها و گنجشکها و گربهی خانهی هنرمندان.
صدای راننده تاکسی از جا میپراندم: «آقا! آخرشه. پیاده نمیشی؟»
محمدرفيع ضيايي، كاريكاتوريست، نويسنده و پژوهشگر، در صبح سوم تير ماه با زندگي خداحافظي كرد.
او در سال 1327 در شهر اِوز لارستان در استان فارس به دنيا آمد و فعاليتش را در زمينهي كاريكاتور پيش از انقلاب شروع كرد.
ضيايي كاريكاتوريست فعالي بود و بيش از 30 سال با مطبوعات مختلف همكاري كرد. او آثار بسياري نوشته و تصويرگري كرده و چندين مقالهي تخصصي نيز دربارهي كاريكاتور از او چاپ شده است.
از جملهي آثارش «آدم اينجوري»، «قصههاي عجيب و غريب» و «لطيفههاي تصويري و نوشتاري چگونه ساخته ميشوند» است كه انتشارات «كتاب چرخفلك» آنها را منتشر كرده است.
او در تمام اين سالها همراه هفتهنامهي دوچرخه نيز بود؛ داستان مينوشت و براي آنها تصويرگري هم ميكرد.
عكس: جواد گلزار
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 208 تاريخ : سه شنبه 15 تير 1395 ساعت: 0:18
نگاهي به چهار لحظهي تاريخي
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - علی مولوی: در این مطلب چهار لحظهی مهم را از بازیهای پایانی مرحلهی گروهی جامملتهای اروپا تماشا میکنیم.
شايد هيچكس از تيم ملي مجارستان كه با بازيكنهايي پا به سن گذاشته داشت و بعد از 44 سال به جام ملتهاي اروپا راه يافته بود، چنين نمايش خيرهكنندهاي را انتظار نداشت.
آنها در پرگلترين بازي جام، پرتغال و «كريستيانو رونالدو» را با تساوي سه بر سه متوقف كردند و بهعنوان تيم اول گروه شش به مرحلهي بعد رفتند و در مقابل بلژيك قرار گرفتند.
پنالتيزدن، از سختترين مسئوليتها در فوتبال است. وقتي پنالتي را خراب كني، ممكن است سرنوشت تيم را بهخطر بيندازي. درست مثل «سرجيو راموس» كه از دست دادن پنالتي، باعث شد اسپانيا به كرواسي ببازد و بهعنوان تيم دوم گروه چهار به مرحلهي بعد صعود كند و در برابر ايتاليا قرار بگيرد.
فوتبال يك ورزش گروهي است و خيلي سخت است يك بازيكن مثل يك شواليه به تنهايي تيمش را از حذفشدن نجات دهد.
«زلاتان ابراهيموويچ»، ستارهي تيم ملي سوئد و كاپيتان سابق تيم پاريسنژرمن فرانسه كه اينروزها همه دربارهي مقصد بعدياش حرف ميزنند، خيلي زود با تيمش از جام كنار رفت و براي هميشه هم از بازيهاي ملي خداحافظي كرد.
شايد اگر «تراوستاسون»، گل دقيقهي 94 تيم ملي ايسلند را بهثمر نميرساند، گزارشگر تلويزيون ايسلند را تا مرز سكته پيش نميبرد و ايسلنديها مسير راحتتري را در ادامهي جام داشتند.
اما به هرحال اين پيروزي تاريخي دربرابر اتريش و صعود بهعنوان تيم دوم گروه شش، آنهم بالاتر از پرتغال و كريستيانو رونالدو، خاطرهاي فراموشنشدني براي مردم ايسلند خواهد بود.
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 225 تاريخ : دوشنبه 14 تير 1395 ساعت: 11:17
كتابخانهي آفتاب
باند زخمی فرودگاهها
پیچ وخم ناگهانی جادهها
کوههای یخی و توفانها
چالههای هوایی و درهها
از مرکز قلب من میگذرند،
وقتی که تو مسافری...
اين شعر يكي از 27 قطعه شعر سپيدي است كه در كتاب «تولد سفيد» چاپ شده است. اين شعرها را «مينو كريمزاده» با زباني ساده و تصويرهايي زيبا سروده و كتاب را كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان با قيمت 3200 تومان منتشركرده است.
برخلاف شعر نيمايي و كلاسيك، شعر سپيد از ريتم و قافيه و وزن به معنايي كه در قواعد شعر آمده بهرهمند نيست. موسيقي آن نيز كاملاً دروني و تا حدودي نامحسوس است.
بنابراين بايد از زباني روان و ساختاري محكم و حسي عميق برخوردار باشد تا بر مخاطب تأثير بگذارد. حالا اگر قرار باشد شاعري براي نوجوانان شعر سپيد بگويد كار او سختتر خواهد شد، چون مضامين و دايرهي واژگانياي كه ميتواند بهكار بگيرد، محدودند.
به نظر ميرسد مينو كريمزاده با آگاهي از دنياي نوجوانان و شناخت عواطف آنها و با توجه به پتانسيل شعر سپيد به اين قالب روي آورده و به همين دليل توانسته لحظههاي خوبي در آثارش خلق كند:
صداي قيچي ميآيد
صداي قيچي ميآيد
و زير پاهايم پر ميشود
از پرهاي ريز دردناك.
همه بيگانهاند
همه بيگانهاند
و بالهايم را
با واژههايشان قيچي ميكنند
شايد به نظر برسد بعضي حرفها و تصويرها كمي بزرگسالانه است، يا تا حدي در فضاي غمگيني سِير ميكند؛ اما در كل، ميتوان گفت بيشتر شعرهاي اين مجموعه از بهترين نمونههاي شعر سپيد براي نوجوانان است.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
دنيا و پديدههاي آن و اشيا و موجودات در چشم هنرمند چگونهاند؟ تصويرگر، فيلمساز يا شاعر چهطور به همه چيز نگاه ميكند كه با آنچه مردم عادي ميبينند متفاوت است؟ شايد ذهن كموبيش پيچيدهي او، حساسيتش يا تخيل و خلاقيتش زمينههاي اين تفاوت را فراهم ميكند.
هرچه هست اين «جورِ ديگر ديدن» و «جورِ ديگر گفتن» خوشايند است. چه بسا بعد از آنكه شعري ميخوانيم يا فيلمي ميبينيم، علاوه بر درك زيبايي اثر و برقراري ارتباط عاطفي با آن، نگاهمان به زندگي تغيير كند.
شايد هنر وسيلهاي براي بيان احساسات و انديشههاي هنرمند باشد، اما همزمان در كارِ تغييرِ جهان است و اين تغيير از طريقِ اثر بر مخاطب اتفاق ميافتد.
«افسانه شعباننژاد»، شاعر نامآشنا و پيشكسوت، در يكي از تازهترين آثارش با نگاهي شاعرانه به موجودات و اشيا لحظههايي زيبا خلق كرده است. لحظههايي كه ميتواند مخاطب را به سوي خود بكشاند و ساعتها او را در دنياي جذاب خيال سرگرم كند.
«يك شعر بيطاقت» عنوان مجموعه شعر تازهي اين شاعر است كه 21 قطعه شعر نيمايي در آن جاي دارد. اين كتاب را هم با قيمت 3000 تومان، انتشارات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان (88964115) منتشر كرده است.
دو شعر زيباي اين كتاب را در اينجا بخوانيد:
يك راز
در سينهي يك سنگ
آن سنگ از راز دلش دلتنگ
يك روز گنجشكي
در سينهي آن سنگ
كنكاش خواهد كرد
با بالِ زخمي راز او را فاش خواهد كرد
* * *
يك ناودان
خوابيده بود آرام
بر شانهي يك بام
در خواب مثل پيچكي پيچيد و بالا رفت
تا ابرها، تا آسمانها رفت
يكدفعه گوش او پر از آواز جَرجَر شد
رؤياي او تَر شد
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 219 تاريخ : دوشنبه 14 تير 1395 ساعت: 11:17
کودک و نوجوان > دانش - پگاه شفتی:
ژاپن یا همان سرزمین آفتاب تابان، حسابی از کشور ما دور است، اما با رشد فناوری، دنیا روزبه روز کوچکتر میشود. پس چندان تعجب ندارد که با سفارش اینترنتی، یک محصول ژاپنی را درست پشت در منزل تحویل بگیرید!
در عصر اینترنت حالا بسیاری از خریدها را میتوان نشسته، لمداده یا حتی خوابیده از پشت کامپیوتر انجام داد. بهخصوص که حالا با برداشتهشدن تحریمهای غیرانسانی علیه ایران، درهای دنیا به روی این سرزمین باز شده و دامنهی انتخاب کاربران از اینترنت به کل کرهی زمین گسترش خواهد یافت. حالا بهجای اینکه بلیتهای گرانقیمت رزرو کنید، میتوانید از یک مغازهی اینترنتی در ژاپن دیدن کنید.
محصولات ژاپنی همیشه جالباند. این محصولات حاصل ایدههايی هستند که خیلی زود به تولید رسیدهاند و شاید با نگاه کوتاهی به این تولیدهای فناورانه، با دنیای ایدههای ژاپنی بیشتر آشنا شویم.
در کشور ژاپن هزینهی نگهداری از یک حیوان خانگی بالا است و بههمین دلیل حیوان خانگیِ ابزارکی بهنام «تاماگوچی» حسابی محبوب است. این حیوان که در واقع یک ابزارک الکترونیکی است درست مثل یک حیوان واقعی طراحی شده و به توجه صاحبش نیاز دارد.
تاماگوچی در ازای توجه و مراقبت خوب صاحبش به او امتیاز میدهد و میتواند با تاماگوچیهای دیگر هم ارتباط برقرار کند.
این وسیله مخصوص آب و هوای مرطوب است. در مناطقی که هوا مرطوب است، تختخواب یا بستر، رطوبت را به خودش جذب میکند و خیس میشود و این اصلاً برای کسی که بعد از یک روز کار سخت فقط میخواهد بخوابد خوشایند نیست.
به همین دلیل با نصب این وسیله به بستر کاربر با خیال راحت شب را در آن به صبح میرساند.
همخواني بيصدا !
«كارائوكه» نام یک دستگاه تمرین آواز است. این دستگاه، موسیقی و متن را پخش میکند و با علامتگذاری متن، کاربر میتواند درست مانند خوانندهی اصلی فراز و فرود کلام را بخواند.
اما این یک كارائوكهي بی صدا است مخصوص کاربرانی که دوست دارند فقط خودشان صدایشان را بشنوند. در این ابزارک قیفمانند کاربر هرچهقدر هم فریاد بزند، کسی جز خودش صدایش را نمیشنود.
این دستگاه بر روی گوشی هوشمند هم نصب میشود و نیازی به ملحقات پیچیدهی كارائوكه ندارد.
«هلوکیتی» نام برند یک گربهی عروسکی و بسیار محبوب است. این گربه اما کمی با هلوکیتیهای دیگر متفاوت است و با صدا سر و کار دارد.
این ابزارک کوچک و دوستداشتنی برخلاف ظاهرش، یک کارکرد مهم دارد و آن هم پوشش سر و صدایی است که کاربر نمیخواهد از اتاق بیرون برود.
کوهستان فوجی از مشهورترین کوههای ژاپن است. در ژاپن عکس یا پوستر این کوه را میتوان همهجا دید، حتي توی لیوان؟
بله فوجی حتی توی یک لیوان. با یک قالب یخ مخصوص کاربر میتواند آب یا هر مایع دیگری را در این قالب بریزد و آن را در فریزر بگذارد تا یخ بزند.
حالا یک تکه یخ کاملاً شبیه به فوجی با همان رنگ و سایهروشنها در لیوان داریم!
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 211 تاريخ : دوشنبه 14 تير 1395 ساعت: 7:22
دو شعر از فاطمه سالاروند
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - ما دو بیگانه بودیم
در اتوبوس شیراز - تهران، صبح فردا دو تا دوست
و به اميد ديدار بعدي
رفتم و رفت
مقصد من خيابان حافظ
مقصد او خيابان سعدي
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رأس ساعتِ طلوع
آفتاب ميدمد
بدون تنبلي
روز ميرسد
بيدقيقهاي معطّلي
كار ميكنند
بيدرنگ
ابر و باد
رودخانه و گياه و سنگ
رنگها به وقت
ميشوند سبز و سرخ و زرد
ماه ميرسد به موقع و بدون ديركرد
در زمين
هيچ ذرّهاي به فكر خواب نيست
كار و بار اين اداره
بيحساب و بيكتاب نيست
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 199 تاريخ : شنبه 12 تير 1395 ساعت: 15:06
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - داستان > فاطمه خدری:
دوچرخهام را گوشهی حیاط رها میکنم و به دنبال داییمحمود، که تازه از راه رسیده، وارد خانه میشوم. بیبی با قدمهای سنگینش گلهای قالی را له میکند و میگوید: «آخه آدم شب خواستگاریاش اینقدر دیر میآد خونه؟!»
دایی بدون اینکه چیزی بگوید به اتاق میرود که لباس عوض کند. من هم آرام و بیسروصدا مینشینم گوشهي هال روبهروی مامان. با اخم نگاهی به من می اندازد: «تو مشقهات رو نوشتی؟خانمتون گفته فردا تاريخ میپرسه ها!»
سرم را تکان میدهم؛ يعني بله.
ولكن نيست و گيرهايش ادامه دارد: «حالا چرا شیکوپیک کردی؟»
مظلومانه نگاهش ميكنم. سعي ميكنم شيطنتم را پشت نگاه معصومانهام پنهان كنم. هرطور شده بايد همراهشان بروم. عطسهاي ميكند و با مهرباني نگاهم ميكند: «خيلي خب، يقهي پيراهنت رو درست كن، ببينم چي ميشه.»
از پارسال، یعنی اولینباری که بابا مرا سینما برد، همیشه سر خواباندن یقهي پیراهنم با مامان بحث دارم. دوست دارم مثل بازیگر توی فیلم یقهي لباسم را بالا نگه دارم. اما حالا اطاعت ميكنم و یقهام را مرتب میکنم و مثل بچههای مؤدب دو زانو مینشینم.
اما این وسط یک چیز میلنگد. شکمم قاروقور میکند. نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازم. نزدیک ساعت 9 است و هنوز شام نخوردهايم. دستم را میبرم توی جیب لباسم. از آخرینباري كه خواستگاری رفتیم، یک شکلات ته جیبم مانده. شکلات را توي دهانم میگذارم و کاغذش را میاندازم کنارم روی زمین.
صدای بابا مشت میشود و مچم را میگیرد: «مینا! وروجک، مگه نگفتم آشغالات رو اینور اونور ننداز؟»
سریع کاغذ شکلات را برمیدارم که داییمحمود با بلوز و شلواري مرتب و تمیز از اتاق بیرون میآید. بیبی، که مرتب عینکش را روی چشم جابهجا میکند و دنبال لنگهي جورابش میگردد، چشمش میافتد به دایی. «اینها چیه پوشیدی مادر؟ چرا كتوشلوار تنت نكردي؟»
- منکه هیچوقت...
- امشب فرق داره مادر. قرار نیست امشب مثل همیشه باشی.
دایی نگاهی به قیافهي جدی بیبی میاندازد و حساب کار دستش میآید. با گردني كج برميگردد سمت اتاق.
***
دایی با کفشهای نوکتيز و پوزهدرازش خندهدار راه میرود. بابا به من چشمک میزند و بيصدا ميخندد. مامان چشمغرهای به هردويمان میرود.
توی ماشین، دایی ساکت است و صورتش را سمت خیابان گرفته و ماشینها و موتورسیکلتها را نگاه میکند. موتورسيكلتي از ما سبقت ميگيرد و نگاه دايي دنبالش كشيده ميشود.
لابد به موتوري فكر ميكند كه پوسترش را توي اتاقش چسبانده و همیشه به من میگوید یکروز میخردش و مرا هم سوارش میکند.
شاید هم به زیبا فكر ميكند که پارسال بهخاطر جواب منفي او دو ماه خودش را توی اتاق حبس کرد. طفلك حسابي نااميد شده بود. بیبی، سكوت و سنگيني ماشين را نميتواند تحمل كند. با نفس عمیقی شیشه را پایین میدهد.
دستم را توی جیبم فرو میکنم. کاغذ شکلات زير دستم خشخش میکند. با نوك انگشتهايم میگیرمش. دستم را از پنجره بیرون میآورم. بابا از آینهي بغل ميبيند و ميگويد: «دستت رو بیار تو.»
***
موقع بیرون آمدن از خانهي عروس، كمی توي راهبندانِ پشتِ سرِ بزرگترها معطل میشوم. تا برسيم به ماشين بابا، كه توي خيابان پارك كرده، سكوت است و تاريكي كوچه. توي نور خيابان دايي را ميبينم كه لبش خندان است و با آبوتاب تعریف میکند که این همان دختری است که همیشه دنبالش بوده.
چیزی توی کفشم فرو رفته که پایم را اذیت میکند. خم میشوم و سنگ كوچكي را درميآورم و دوباره كفشم را ميپوشم. سرم را که بالا میآورم میبینم از بقیه جا ماندهام.
بدوبدو خودم را به مامان ميرسانم كه با كفش پاشنهبلند بهسختي راه ميرود. حواسش به من نيست. لابد محوِ حرفهاي دايي است كه خوشحال به نظر ميرسد. دستمالی را که در دست دارد جلوي صورتش میگیرد. عطسهي بلندی میکند و دستمال را گوشهي خیابان میاندازد.
دستم را توی جیبم فرو میکنم. صدای خشخش کاغذ شکلات را حس ميكنم. دلم نميآيد بيندازمش بيرون. به این فکر میکنم كه کی اینقدر بزرگ میشوم که مثل دایی کسی را یک بار ببینم و بفهمم همانی است که یک عمر دنبالش بودهام.
تصويرگري: فرينا فاضلزاد
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 189 تاريخ : شنبه 12 تير 1395 ساعت: 15:06
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - شاید شما هم این خبر را شنیده باشید؛ اینکه پلیس راهنمایی و رانندگی، طبق قانون میتواند خودروهایی را که از داخل آنها زباله به خیابان پرتاب میشود، جریمه کند.
اين خبر هرچند جديد نيست، ولي كمكم اجراي آن دارد خيلي جدي ميشود.خبري كه خبرگزاری ایسنا به نقل از سردار سيدتیمور حسینی، رئیس پلیس راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ منتشر كرده است.
بهگفتهي سردار تيموري، مطابق قانون مأموران پلیس راهنمایی و رانندگی هرگاه خودرویی را مشاهده کنند که از داخل آن زبالهای به بیرون ریخته شود، میتوانند آن خودرو را جریمه کنند.
مبلغ جریمه هم 300 هزار ریال یا همان سیهزار تومان است. البته رئیس پلیس راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ گفته که تعداد خودروهایی که راننده یا سرنشینان آن اقدام به ریختن زباله به بیرون از خودرو میکنند، زیاد نیست و خوشبختانه اغلب افراد فرهنگ درستی در این زمینه دارند.
پيش از اين خبر اجراي اين مادهي قانوني در برخي شهرهاي كشور اعلام شده بود. مثلاً بهمن سال گذشته، خبرگزاري مهر از اجراي آن در شهر رشت خبر داده بود.
گفتنی است برابر مادهي 206 قانون آئیننامهي راهنمایی و رانندگی، ریختن هرگونه آشغال، زباله، مایعات، نخاله مصالح ساختمانی، شیء و آب دهان از درون خودرو به سطح معابر، تخلف و ممنوع است.
امیدواریم هم اجراي این قانون فقط به تهران و شهرهاي بزرگ كشور محدود نشود و در همهی جای کشور و بهخصوص در جادهها، جنگلها، حاشیهی دریا و در عرصههای منابع طبیعی و تفریحی بهطور جدي اعمال شود و هم مهمتر از اجراي قانون، اميدواريم خود ما شهروندان در همهجا، چه پليس راهنمايي و رانندگي حضور داشته باشد و چه نه، در اين باره احساس مسئوليت كنيم و هنگام مشاهدهي عدم رعايت آن، فردي را كه چنين كار اشتباهي از او سر زده، با ادب و احترام و مهرباني، امر به معروف و نهي از منكر كنيم تا تلاش براي رعايت بهداشت و حفظ زيبايي شهر و طبيعت فراگير شود.
در بسياري از کشورها پرتاب زباله از ماشین جریمهي سنگینی دارد. مثلاً در هلند جریمهی این کار بیش از 2000 یورو است و یا در سنگاپور، بهطور كلي، زبالهریختن در خیابان جرم بهحساب میآيد.
در اين كشور، چنانچه پليس فردی را سه بار بهدلیل کثیف کردن خیابان جریمه كرده باشد، برای بار چهارم دولت او را مجبور میکند يك روز یکشنبه با پیشبندی كه روی آن نوشته «من شهر را کثیف کردهام» خیابانهای شهر را جارو کند.
در ژاپن هم هرکسی که کوچکترین زباله یا حتی آب دهان در معابر عمومی بریزد، جریمه میشود.
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 292 تاريخ : شنبه 12 تير 1395 ساعت: 15:06
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - خانه فیروزهای > لاله جهانگرد:
زیارتنامهای برای تو میخوانم
نشستهام در کوهپایهای
و برای تو زیارتنامه میخوانم
که قلبت کوه بزرگی است!
* * *
نشستهام در سبزهزاری
و برای تو زیارتنامه میخوانم
که کتابت دشتی است
برای همیشه در آن نفس کشیدن!
* * *
نشستهام بر موج دریایی
و برای تو زیارتنامه میخوانم
که چشمهایت
دریای مهربانی است
که آواز تمام زیارتنامهخوانها از دورترهایش
به گوش من میرسد!
* * *
تو را میخوانم
مردی را که اگرچه در زمانهای دور گریسته است
اما هنوز اشکهایش مرا از گناهانم پاک میکند!
* * *
نهجالبلاغهی تو را
بر سینهام میگذارم
و در رؤیای دیدن تو
تمام دریاهای دنیا را پارو میزنم!
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 214 تاريخ : جمعه 11 تير 1395 ساعت: 2:43
دوچرخه، ضميمهي نوجوانان روزنامهي همشهري
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - در این شماره میخوانید:
شهر آرزوي كودكان
كارنامهي فرهنگي كودكان ايراني
اين واقعيت افزودهتر از افزوده...!
رقابت يا راه رفتن بر لبهي تيغ؟
دردسرهاي يك نويسندهي تازهكار
پرويز كلانتري؛ هنرمند شهر ايراني
شعر روي جلد:
بيصدا
تو رفتي
و من ماندم
با صداي قدمهايي
كه ديگر هرگز شنيده نشد
فاطمهسادات لطفي، 16 ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
عكس: مهبد فروزان
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 198 تاريخ : جمعه 11 تير 1395 ساعت: 2:43
دوچرخه، ضميمهي نوجوانان روزنامهي همشهري
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - در این شماره میخوانید:
خبر
زندگي به سبك امام (ره)
اين خانهها محيط زيست را دوست دارند!
هيئت مديرهي دهم انتخاب شد
خانه فيروزهاي
خاطرهها چه تصويري از امام مي دهند؟
كتوني
پنجره
جزيره
شهر فرنگ
من هم سوار بر خرس در جنگل گردش ميكردم
ورزش
آتشبازي مادريديها در ميلان
چشمهها
لوح نقرهاي
ايستگاه
پرندهها در حال پرواز زيباترند!
شعر روي جلد:
قرص ماه
ماهيام
صبح مرده بود
چون شب گذشته
حوضمان
قرص ماه را بدون نسخه خورده بود
فائزه فرزانه، 16ساله
خبرنگار افتخاري از خرامه
عكس: شيوا حريري
مراقبت از کودک...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 208 تاريخ : جمعه 11 تير 1395 ساعت: 2:43
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - انواع و اقسام حیوانهای تاکسیدرمیشده در موزه دارآباد وجود دارد و تابستان فرصت خوبی است تا از آنها دیدن کنی.
اما خبر خوب اینکه یک زرافه برای اولینبار در خاورمیانه در این موزه، تاکسیدرمی شده و برای بازدید عموم بهنمایش درآمده است.
به گزارش روابطعمومی شهرداری منطقهي یک، دکتر مجید نوائیان، مدیر موزهي دارآباد گفت: «ایران نخستین کشور خاورمیانه و سومین کشور در جهان است که تاکسیدرمی زرافه را انجام داده است و دکتر هدایت تاجبخش، پدرعلم تاکسیدرمی در ایران با دست توانای خود زرافه را بهعنوان یکی از نمونههای آفریقایی و بزرگ جثه تاکسیدرمی کرد.»
او گفت: «تاکسیدرمی زرافه بهدلیل جثهي بزرگ و در عینحال ظرافت اندام، بسیار دشوار و زمان بر است، از این رو دکتر تاجبخش به همراه پنج نفر بیش از سه ماه با بهرهگیری از 150 کیلوگرم فوم، 100 کیلوگرم فایبرگلاس، 100کیلوگرم گل و...کلیهي مراحل نمکسودکردن، مجسمهسازی، دباغی پوست، عضلهسازی و مونتاژ را انجام داد تا این زرافه آفریقایی را براي نمایش آماده کند.»
ارتفاع این زرافه حدود ششمتر است وهم اكنون در موزهي گیاهشناسی دارآباد به نمایش در آمده است.
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان koodakan بازدید : 163 تاريخ : پنجشنبه 10 تير 1395 ساعت: 17:33